امید _رسپینا ::
پنج شنبه 84/5/13 ساعت 12:49 صبح
سکوت و سکوت و باز هم سکوت. تنها چیزی است که او می خواهدبرای روزهای نا معلوم.تا وقتی که بغض فرو خورده اش باز شود.
وقتی که غم از چاشنی به طعم اصلی زندگی تبدیل شود.
این همه غم چرا؟
- نمی دانم واقعا نمی دانم.فقط می دانم غمگینم .همین و بس.سالهاست دلیلش برایم مهم نیست.
گله از خانه و خانواده؟ازدواج نا موفق؟داشتن کودکی بیمار؟موقعیت اجتماعی نامناسب؟بی پولی؟
فقط صورتش میزبان لبخندی تلخ شد از شنیدن این شایدها
- دلم میخواهد بمیرم.همین.
- دنبال چه می گردید می خواهید به خاطرم بیاورید که آدم خوشبختی هستم اما نا شکر ؟
او خوشبخت هست اما غمگین آنقدر که همیشه دنبال جایی خلوت می گردد برای فریاد زدن.شاید دلش برای لحظه ای آرام بگیرد .
این همه غم برای چه؟
- روزی که بی غم شب کرده باشم به خاطر ندارم.
طوری صحبت از اندوه دلش میکند که انگار غم با او زاییده شده
- انتظار ندارم کسی مرا بفهمد .در واقع تلاش برای فهماندن حس و حالهایت به دیگران فقط آنها را بیزار میکند .ترجیح میدهم کسی درکم نکند اما نگاه پر نفرت به غقایدم نیندازد .
- نمی توانم به راحتی از این همه اتفاق که در اطرافم می گذرد بگذرم.شاید مشکل من و روحیاتم باشد اما هر چه هست گله ای ندارم.هیچ کس از غصه خوردن وبه ماتم نشستن خوشش نمی آید اما زندگی گاه گاهی بازی در می آورد که زانوی غم بغل گرفتن واجب می شود .
- ماجرا شاید کمی عاشقانه کمی هم کاری بود.دیگر دلیلش برایم مهم نیست .چون هر چه بود ضربه وحشتناکی به من زد که بعد از آن نتوانستم دنیا را مثل گذشته ببینم.اتفاقات خردت می کند آنقدر که حاضری به تلنگری فرو بریزی ...
نوشته های دیگران()